سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که در خردسالی دانش آموزد، مانند نقش بر سنگ است و کسی که دربزرگسالی دانش آموزد، مانند کسی است که بر آب می نگارد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
®مصیبت نامه®
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 81421
بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 1
........... درباره خودم ...........
®مصیبت نامه®
مصیبت
یه آدم دو تا چشم دارم دو تا گوش یه دهان با این وجود بیشتر حرف میزنم تا گوش کنم

........... لوگوی خودم ...........
®مصیبت نامه®
............. بایگانی.............
مصیبت نامه 1
مصیبت نامه 2
زمستان 1384
پاییز 1384
تابستان 1384
بهار 1384
زمستان 1383

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
........... دوستان من ...........
خاله شیدا
شب مهتابی
اکسژن
آدم فروش
هد هد سبا
آوای گیاه
ستاره سربی
کاهن آتش
jokes
امیر خان
صادقونه
عشق الاهی

......... لوگوی دوستان من .........





............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • مرگ

  • نویسنده : مصیبت:: 84/3/3:: 4:34 عصر

    خاک را تجربه کردن زیباست

    زندگی را ،

             مرگ را ، هذیان را . . .

    و در اندیشه رخوتناکی

                    که ازل را به ابد ،

                         که جهان را به عدم ،

     و من سیر شده از خود را به تو پیوند می داد ،

                                           غوطه خوردن زیباست .

    شاید اینجا . . . آنجا

                در پناه دودی

                     که مه آلودترین روزجهان در پس اوست

    بتوان مرگی دید ، مرگی دید

            که شقایق ها هم ، گلها هم ، زندگی هم . . .

    مجو زیبایی بی حد و حسابش باشند .

    و من آنروز چنین مرگی را

      به صد آغاز و به صد زیبایی

      و به هر آنچه که دوسش دارم

                   . . . نتوانم بخشید .


    نظرات شما ()

  • انتظار

  • نویسنده : مصیبت:: 84/1/10:: 7:16 عصر

    چهره اش آرام بود. ساکت و بی تحرک نشسته بود. تکان نمی خورد و پلک هم نمی زد اما درونش غوغایی بود. سیلی از بایدها و نبایدها، رفتن ها و ماندنها، خواسته ها و نخواسته ها، چراها، خاطرات و صحنه ها، تلخی ها و شیرینی ها و احساسات و افکاری بی انتها که همچون گردبادی درونش می چرخیدند و تا به قلبش می رسیدند متوقف می شدند. تنها قلبش آرام مانده بود از کشف جدیدش و این چهره ظاهریش را آرام کرده بود. درونش فریاد می زد برای یک انتخاب اما قلبش صبوری می کرد و عجله ای برای انتخاب نمی کرد و نسبت به زمان بی تفاوت شده بود و زمانی که زمان گفت عجله کن بر سرش فریاد برآورد؛ خاموش! دیگر برایم اهمیتی نداری. انگار زمان در بعد دیگری معنا یافته بود و تنها در آن بعد ارزش داشت، بعدی که در آن نامش زمان نبود، در بعد عشق که تنها قالب زمانی انتظار نام داشت.

     

     


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ