سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی، با شخص بی ادب، خالص نمی شود . [امام علی علیه السلام]
®مصیبت نامه®
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 80741
بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 2
........... درباره خودم ...........
®مصیبت نامه®
مصیبت
یه آدم دو تا چشم دارم دو تا گوش یه دهان با این وجود بیشتر حرف میزنم تا گوش کنم

........... لوگوی خودم ...........
®مصیبت نامه®
............. بایگانی.............
مصیبت نامه 1
مصیبت نامه 2
زمستان 1384
پاییز 1384
تابستان 1384
بهار 1384
زمستان 1383

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
........... دوستان من ...........
خاله شیدا
شب مهتابی
اکسژن
آدم فروش
هد هد سبا
آوای گیاه
ستاره سربی
کاهن آتش
jokes
امیر خان
صادقونه
عشق الاهی

......... لوگوی دوستان من .........





............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • آغاز انسان

  • نویسنده : مصیبت:: 83/10/27:: 7:30 صبح

    از بهشت که بیرون آمد      


    دارایی‌اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و

    مکافات این وسوسه هبوط بود 


    فرشته‌ها گفتند: تو بی‌بهشت می‌میری. زمین جای تو نیست. زمین

    همه ظلم است و فساد. و انسان گفت: اما من به خودم ظلم کرده‌ام.

    زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می‌خواهد، پس زمین از

    بهشت بهتر است

     

     

    خدا گفت: برو و بدان جاده‌ای که تو را دوباره به بهشت می‌رساند و

    از زمین می‌گذرد؛ زمینی آکنده   از شروخیر، آکنده از حق و از

    باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو

    باز خواهی گشت وگرنه  


    و فرشته‌ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی‌توانست برود.

    انسان بردرگاه بهشت وامانده بود. می‌ترسید و مردد بود


    و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد

    و کائنات را به غبطه واداشت


    انسان دستهایش را گشود و خدا به او «اختیار» داد


    خدا گفت: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن

    آفریده‌شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت پاداش به‌گزیدن

    توست
    عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا توبهترین را

    برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و نبرد و

    صبوری را. و این آغاز انسان بود

     


    نظرات شما ()

  • فرشته ای از جنس خاک

  • نویسنده : مصیبت:: 83/10/21:: 4:4 عصر

    پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی

    پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم

    انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود

    پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟

    انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید

    پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی.

    پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود

    پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد

    آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی.

    راستی عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟

    انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست

     

     


    نظرات شما ()

  • مصیبت

  • نویسنده : مصیبت:: 83/10/13:: 12:30 عصر

    سلامی خفن چو خفن ترین مصیبت جهان

    خوبید دوستان

    این اولین مطلبم هست

    خواستم فقط یه عرض ادبی بکنم و خودمو معرفی کنم

    چاکر همگی رفقا محسن هستم ؛ به همون مصیبت بیشتر عادت کردم

    فعلا که 19 سال سن دارم

    اهل تهران نچندان بزرگ هم هستیم

    منتظر پیشنهادای خفنتون هم هستم

    میخوام ببینم چی بنویسم توی بلاگم


    نظرات شما ()

    <      1   2   3   4      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ