چهره اش آرام بود. ساکت و بی تحرک نشسته بود. تکان نمی خورد و پلک هم نمی زد اما درونش غوغایی بود. سیلی از بایدها و نبایدها، رفتن ها و ماندنها، خواسته ها و نخواسته ها، چراها، خاطرات و صحنه ها، تلخی ها و شیرینی ها و احساسات و افکاری بی انتها که همچون گردبادی درونش می چرخیدند و تا به قلبش می رسیدند متوقف می شدند. تنها قلبش آرام مانده بود از کشف جدیدش و این چهره ظاهریش را آرام کرده بود. درونش فریاد می زد برای یک انتخاب اما قلبش صبوری می کرد و عجله ای برای انتخاب نمی کرد و نسبت به زمان بی تفاوت شده بود و زمانی که زمان گفت عجله کن بر سرش فریاد برآورد؛ خاموش! دیگر برایم اهمیتی نداری. انگار زمان در بعد دیگری معنا یافته بود و تنها در آن بعد ارزش داشت، بعدی که در آن نامش زمان نبود، در بعد عشق که تنها قالب زمانی انتظار نام داشت.