عشق را در کدامین فریاد باید دکلمه کرد ، عشق را در کدامین جویبار باید جستجو کرد ، عشق را با تمامی کدامین اشک باید که عاشق شد ، عشق را با کدامین نسیم باید نوازش کرد و در کدامیک از پس کوچه های شهر باید که شکوفه هایش را برنشاند ... ؟
دیری بود در پیش آواره دل گشته بودم ، هر آهی که از سینه بر میخواست سوز نامه فراقش بود . چه بسایر طعنه ها بر آن عاشق دلخسته زدند تکفیریان عشق ، چه بسیار خندیدند زاهدان بددل بر این هوهوی درویش و ستارگان با چه شقاوتی مکنونات قلبی اش را چشمک زنان به باد تمسخر گرفتند .
اما او مرد سفر بود تا بی انتهای منظر نظرگاه ، با اشکهایش ، با ناله ها و آهش ، با مرکب نگاهش و بدست آورد آن دردانه هستی را با دشنه نمازش . و اکنون او با من است ، در سوره ای بر دل دارمش ، در پی خلوتی تا که دور از چشمان نا درویش به ضیافت خراب آباد دل رویم . ولی افسوس که مردم شهر دیوار های فرسوده میکده را فرو ریختند به امید آنکه محرابی سازند و آنچه حاصل شد تندیس شهوت بود که افسونگران در لوای او فتوای جهاد دادند. جهادی علیه محبت ، قداره کشی بر عشق و به دار کشیدن عشاق در میدان های شهر .
چه دردناک است روایت انزوای عشق برای ساکنان تمدن . آخر چگونه باید گفت از جامی لبریز از می معرفت ، زمانی که جامداران به تضرع نشسته اند در غربت دل ها و ماتم نگاهشان . چگونه باید ثابت کرد وجود کوهی را که گذر زمان غرور بودنش را به خاک پست نشانده است . آری به راستی که سخت است بیان عشق !