یک شب
که داشتم تو خیابونهای شهر عشق قدم میزدم گذرم افتاد به قبرستان عشق.
خیلی قدیمی و متروکه بود. تعجب کردم. تا چشم کار میکرد قبر بود. برای هر قبر یک نماد بود. پیش خودم گفتم یعنی اینقدر دل شکسته و مرده وجود داره. همینطور که می رفتم متوجه یه دل شدم که انگار تازه خاک شده بود و نمادش نماد گل بود
.جلو رفتم و دیدم روی سنگ قبر چند تا برگ افتاده. کنار قبر نشستم تا برایش دعا کنم. وقتی برگها رو کنار زدم دیدم اون دل همون کسی بود که باعث شد دل من خیلی پیشها بمیره. آره... دست تقدیر اینطور خواست کسی که دل من را شکسته بود حالا یک کس پیدا شده بود که باعث مرگ دل اون شده
.از این قضیه زیاد خوشحال نشدم. ناراحت به خونه برگشتم. رو تخت دراز کشیدم. همینطور که تو حاله خودم بودم بغض گلومو گرفت. یک دفعه دیدم یکی در زد ولی منتظر جواب نموند. دوست و رفیق همیشگی غصه های من بود
.گفت مرا دل فرستاده. اومد رو گونه هام نشست
.اشک من بود