سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه جامه دانش بپوشد، عیبش از مردم نهان ماند [امام علی علیه السلام]
®مصیبت نامه®
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 80735
بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 2
........... درباره خودم ...........
®مصیبت نامه®
مصیبت
یه آدم دو تا چشم دارم دو تا گوش یه دهان با این وجود بیشتر حرف میزنم تا گوش کنم

........... لوگوی خودم ...........
®مصیبت نامه®
............. بایگانی.............
مصیبت نامه 1
مصیبت نامه 2
زمستان 1384
پاییز 1384
تابستان 1384
بهار 1384
زمستان 1383

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
........... دوستان من ...........
خاله شیدا
شب مهتابی
اکسژن
آدم فروش
هد هد سبا
آوای گیاه
ستاره سربی
کاهن آتش
jokes
امیر خان
صادقونه
عشق الاهی

......... لوگوی دوستان من .........





............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • هنگامی که اندوه من متولد شد !!!

  • نویسنده : مصیبت:: 83/12/6:: 5:46 عصر

    هنگامی که اندوه من متولد شد :

     

    هنگامی که اندوه من متولد شد ، مانند پرستاری مهربان به او شیر دادم و با چشمانی عاشق برایش شب زنده داری کردم .

    سپس اندوه من مانند هر موجود زنده دیگر رشد کرد و نیرو گرفت و سرشار از زیبایی و شادابی شد ؛ لذا به یکدیگر علاقمند شدیم و هر دو به جهان گرداگدمان نیز عشق ورزیدیم ، زیرا اندوه من دارای قلبی نازک و مهربون بود و قلب من نیز نازک و مهربون گردید !!!

    هر گاه با هم آواز میخواندیم همسایگان ما کنار پنجرهایشان مینشستند و به آوازمان گوش فرا میدادند ؛ زیرا آواز ما همچون اعماق دریا و شگفتی خاطرات بود .

    هرگاه من و اندوهم راه میرفتیم ، مردم با چشمانی لبریز از عشق و عجاب به من می نگریستن و با نرمترین و شیرین ترین الفاظ درباره ما سخن میگفتن ؛ در حالی که بعضی با حسد به ما می نگریستن ، زیرا اندوه نزد من گرانبها و پسندیده بود و من از داشتن اندوه به خود میبالیدم و افتخار میکردم .

    آنگاه اندوه من مانند هر موجود زنده دیگر ، جان سپرد و من تنها ماندم و در اندیشه و تامل تنها شدم .

    اکنون ، چون سخن میگویم ؛ گوشهایم برای شنیدن صدایم سنگینی میکنند و دیگر کسی از همسایگانم برای گوش دادنآوازم کنار پنجره نمیایند . و چون در خیابان ها میگردم ، کسی به من توجه نمیکند .

    و تنها تسلیتی که میابم آن هنگامی است که صدایی در خواب میشنوم که با حسرت میگوید :

     

    نبنگرید ؛ بنگرید اینجا مردی خفته است که اندوهایش در گذشته است !!!

     

     

    یـکی بـود یـکی نـبـود

                        یـه دروغ کـهـنـه بـود

    یکی موند و یکی نموند

                       حرف راست قصه بود

     

     


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ