هنگامی که اندوه من متولد شد :
هنگامی که اندوه من متولد شد ، مانند پرستاری مهربان به او شیر دادم و با چشمانی عاشق برایش شب زنده داری کردم .
سپس اندوه من مانند هر موجود زنده دیگر رشد کرد و نیرو گرفت و سرشار از زیبایی و شادابی شد ؛ لذا به یکدیگر علاقمند شدیم و هر دو به جهان گرداگدمان نیز عشق ورزیدیم ، زیرا اندوه من دارای قلبی نازک و مهربون بود و قلب من نیز نازک و مهربون گردید !!!
هر گاه با هم آواز میخواندیم همسایگان ما کنار پنجرهایشان مینشستند و به آوازمان گوش فرا میدادند ؛ زیرا آواز ما همچون اعماق دریا و شگفتی خاطرات بود .
هرگاه من و اندوهم راه میرفتیم ، مردم با چشمانی لبریز از عشق و عجاب به من می نگریستن و با نرمترین و شیرین ترین الفاظ درباره ما سخن میگفتن ؛ در حالی که بعضی با حسد به ما می نگریستن ، زیرا اندوه نزد من گرانبها و پسندیده بود و من از داشتن اندوه به خود میبالیدم و افتخار میکردم .
آنگاه اندوه من مانند هر موجود زنده دیگر ، جان سپرد و من تنها ماندم و در اندیشه و تامل تنها شدم .
اکنون ، چون سخن میگویم ؛ گوشهایم برای شنیدن صدایم سنگینی میکنند و دیگر کسی از همسایگانم برای گوش دادنآوازم کنار پنجره نمیایند . و چون در خیابان ها میگردم ، کسی به من توجه نمیکند .
و تنها تسلیتی که میابم آن هنگامی است که صدایی در خواب میشنوم که با حسرت میگوید :
نبنگرید ؛ بنگرید اینجا مردی خفته است که اندوهایش در گذشته است !!!
یـکی بـود یـکی نـبـود
یـه دروغ کـهـنـه بـود
یکی موند و یکی نموند
حرف راست قصه بود