سراب محکوم به پوچی است
کوه محکوم به سکون
پرستوها محکوم به کوچ کردن
قاصدکهای سپید محکوم به آوارگی
انسان محکوم به زندگی کردن
شمع محکوم به آب شدن
خارها محکوم به تحمل تنهایی در صحرایی خشک
روز محکوم به پایان و شب محکوم به رسیدن
پروانه محکوم به سوختن
گلهای زیبا محکوم به پژمرده شدن
غنچهها محکوم به شگفتن
خورشید محکوم به غروب کردن
بدر محکوم به بر آمدن
و قلب با همه پاکی و صداقتش محکوم به دوست داشتن
وا که چه محکومیت شیرین و زیبایی.
من کیستم، من که بودم، که خواهم بود..
من سکوت شکسته ام..من سایه ای سرد بودم،
و با تو آسمان را لمس خواهم کرد.
تکاپوی من و کاغذ. تلاشی برای بیان حسی است که تو به من داده ای.
کوچک است دستان من برای بیان بزرگی تو. تمام زبان ها،دفترها و بودن ها..
برای بیان تو کم رنگ است.
هیچ چیز مرا بیان نمی کند و تو را ترسیم..
تنها می دانم که خوبم و با تو خوب تر خواهم بود.
می دانم که تو را دوست دارم و نخواهم جز تو هر آنچه که هست..
آری دیوار تنهایی من در این گذرگاه امروز فرو ریخته.
و خزان من به غربت رفته.
تو زمستان روح خسته مرا می رانی.
آری من امروز دوردست ترین افق ها را می شنوم.
و باز هم سکوت..
سکوت های طولانی من...
چه خواهم گفت..تو میدانی...
و باز هم نقش هایی پراکنده بر پرده وجودم که تو این آشفتگی را می فهمی.
و این مرا بس است..
چرا که تو را سایه خویش میدانم.....
هنگامی که اندوه من متولد شد :
هنگامی که اندوه من متولد شد ، مانند پرستاری مهربان به او شیر دادم و با چشمانی عاشق برایش شب زنده داری کردم .
سپس اندوه من مانند هر موجود زنده دیگر رشد کرد و نیرو گرفت و سرشار از زیبایی و شادابی شد ؛ لذا به یکدیگر علاقمند شدیم و هر دو به جهان گرداگدمان نیز عشق ورزیدیم ، زیرا اندوه من دارای قلبی نازک و مهربون بود و قلب من نیز نازک و مهربون گردید !!!
هر گاه با هم آواز میخواندیم همسایگان ما کنار پنجرهایشان مینشستند و به آوازمان گوش فرا میدادند ؛ زیرا آواز ما همچون اعماق دریا و شگفتی خاطرات بود .
هرگاه من و اندوهم راه میرفتیم ، مردم با چشمانی لبریز از عشق و عجاب به من می نگریستن و با نرمترین و شیرین ترین الفاظ درباره ما سخن میگفتن ؛ در حالی که بعضی با حسد به ما می نگریستن ، زیرا اندوه نزد من گرانبها و پسندیده بود و من از داشتن اندوه به خود میبالیدم و افتخار میکردم .
آنگاه اندوه من مانند هر موجود زنده دیگر ، جان سپرد و من تنها ماندم و در اندیشه و تامل تنها شدم .
اکنون ، چون سخن میگویم ؛ گوشهایم برای شنیدن صدایم سنگینی میکنند و دیگر کسی از همسایگانم برای گوش دادنآوازم کنار پنجره نمیایند . و چون در خیابان ها میگردم ، کسی به من توجه نمیکند .
و تنها تسلیتی که میابم آن هنگامی است که صدایی در خواب میشنوم که با حسرت میگوید :
نبنگرید ؛ بنگرید اینجا مردی خفته است که اندوهایش در گذشته است !!!
یـکی بـود یـکی نـبـود
یـه دروغ کـهـنـه بـود
یکی موند و یکی نموند
حرف راست قصه بود