باد می وزد ...
ذهنم را در آن رها می کنم. کمی سبک می شوم. هر گاه اینگونه ذهنم را آزاد می کنم بی اختیار ایام گذشته رو به یاد می آورم. ضعف هایم، شکستهایم، اشتباهاتم و گناههایم. پس ذهنم را از باد می گیرم و به خورشید می سپارم. و این در من سکون ایجاد می کند. سکونی که توان تفکر را از من می گیرد.پس ذهنم را از او نیز می گیرم و به آسمان می سپارم و خود را فراموش می کنم و به دیگران می اندیشم. به علاقه های ناپایدار، نفرتها و عشقی ( ... ) ابراز نشده که در گلو چنگ می اندازد.ذهنم را از آسمان هم می گیرم و بر جای خودش می گذارم.
غمگین می شوم ولی این بهتر است...
مرا جز غم یاری نباشد !!!
و اما ...!
درد واسه دل از ضروریاته. درست حکم وضو رو واسه نماز داره. وضو که نباشه طهارتی تو کار نیست، در نتیجه بی ادبیه اینکه بخوای صاف وایسی رو به قبله و بی وضو خودتو دولا راست کنی . درست مث دل که اگه چیزی به اسم درد نداشته باشه، خلوت کردن باهاش کار بی خودیه . حالا بشین تا صبح ور دلتو باهاش از عشقت بگو
اما اصلاً وجود چیزی به اسم درد چه فایده ای واسه آدم داره ؟
واسه پخته شدن و مرد بار اومدنه ؟
واسه آدمای دیوونس ؟
واسه کلاس گذاشتن و ژست فیلسوفانه گرفتنه ؟
واسه معافی گرفتن از اموراته ؟
همه ی اینا می تونه باشه اما در کل تعریفی که من از این واژه دارم چیز دیگه ایه . همیشه بهش به عنوان یه محرک نگاه می کنم که منو وادار به تفکر می کنه یه تفکر مثبت اگر چه راه همچین صاف و خوش مسیری واسه رسیدن به نتیجه نیست اما به اعتقاد من یکی از بهترین راههاست و چقدر زیباست که آدم خودشو با درد بشناسه .
تو زندگی تک تک ماها یه عالم گره ی درهم پیچیده و بی سر و ته هست و دردی که ازش حرف می زنم تمام این گره ها رو باز می کنه و زیستن و نفس بیهوده خرج نکردنو بهمون یاد میده.
انسان تا وقتی که جایی زندگی می کنه که کوچکترین حس نیازی نسبت به چیزی نداره قدر داشته هاشو نمی دونه و نفس کشیدن براش چیز ارزشمندی نیست. اما همینکه چهار تا سنگ قبر و می بینه و تاریخ اومدن و رفتنشونو یه نگاه میندازه بودن براش قیمتیترین دارایی میشه و این درست نتیجه گرفتن از همون درده
شریعتی بزرگ میگه :
درد انسان متعالی تنهایی و عشق است
دردتون درد عشق
عشقتون همیشگی
دل من چشم به در دوخته بود
با خود عشق در آمیخته بود
چون ترا دید دلم ، فکر نکن
برگزید از دم اول دل تو
روی تو آتش سرخی برافروخته بود
دل من غافل از این عشق نبود
همه عمر دلم سوخته بود !
گر چه دیر آمدی از دور ولی
دور شد عاقبت از من دل تو
سر بی مهر و دل غافل تو
من دگر ماندم و یک آتش ناب
شب تنهایی ، سکوت و اضطراب
یک سؤال از روز اول داشتم
این نگاه شعله افکن آتش یک عشق بود؟
یا که باطل بذر عشقی کاشتم؟!
تو که رفتی حیف ! اندیشه هایم سوختند
قفل خاموشی به لبهای دل من دوختند
من که گفتم من نبودم روز اول در پیت
این تو بودی که سؤالی داشتی در چهره ات
عشق هم اکنون خیالی باطل است
واژه دیگر اضطراب این دل است
عاشقی هم فرصتی بود و گذشت
دل خوشی دیگر نمی آید بدست ....