خاک را تجربه کردن زیباست
زندگی را ،
مرگ را ، هذیان را . . .
و در اندیشه رخوتناکی
که ازل را به ابد ،
که جهان را به عدم ،
و من سیر شده از خود را به تو پیوند می داد ،
غوطه خوردن زیباست .
شاید اینجا . . . آنجا
در پناه دودی
که مه آلودترین روزجهان در پس اوست
بتوان مرگی دید ، مرگی دید
که شقایق ها هم ، گلها هم ، زندگی هم . . .
مجو زیبایی بی حد و حسابش باشند .
و من آنروز چنین مرگی را
به صد آغاز و به صد زیبایی
و به هر آنچه که دوسش دارم
. . . نتوانم بخشید .
چهره اش آرام بود. ساکت و بی تحرک نشسته بود. تکان نمی خورد و پلک هم نمی زد اما درونش غوغایی بود. سیلی از بایدها و نبایدها، رفتن ها و ماندنها، خواسته ها و نخواسته ها، چراها، خاطرات و صحنه ها، تلخی ها و شیرینی ها و احساسات و افکاری بی انتها که همچون گردبادی درونش می چرخیدند و تا به قلبش می رسیدند متوقف می شدند. تنها قلبش آرام مانده بود از کشف جدیدش و این چهره ظاهریش را آرام کرده بود. درونش فریاد می زد برای یک انتخاب اما قلبش صبوری می کرد و عجله ای برای انتخاب نمی کرد و نسبت به زمان بی تفاوت شده بود و زمانی که زمان گفت عجله کن بر سرش فریاد برآورد؛ خاموش! دیگر برایم اهمیتی نداری. انگار زمان در بعد دیگری معنا یافته بود و تنها در آن بعد ارزش داشت، بعدی که در آن نامش زمان نبود، در بعد عشق که تنها قالب زمانی انتظار نام داشت.
سراب محکوم به پوچی است
کوه محکوم به سکون
پرستوها محکوم به کوچ کردن
قاصدکهای سپید محکوم به آوارگی
انسان محکوم به زندگی کردن
شمع محکوم به آب شدن
خارها محکوم به تحمل تنهایی در صحرایی خشک
روز محکوم به پایان و شب محکوم به رسیدن
پروانه محکوم به سوختن
گلهای زیبا محکوم به پژمرده شدن
غنچهها محکوم به شگفتن
خورشید محکوم به غروب کردن
بدر محکوم به بر آمدن
و قلب با همه پاکی و صداقتش محکوم به دوست داشتن
وا که چه محکومیت شیرین و زیبایی.